|
|
|
|
|
چهار شنبه 8 مهر 1394 ساعت 15:3 |
بازدید : 3535 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
پیکر هستی ز آثار خودی است هر چه می بینی ز اسرار خودی است خویشتن را چون خودی بیدار کرد آشکارا عالم پندار کرد صد جهان پوشیده اندر ذات او غیر او پیداست از اثبات او در جهان تخم خصومت کاشتهست خویشتن را غیر خود پنداشتهست سازد از خود پیکر اغیار را تا فزاید لذت پیکار را میکشد از قوت بازوی خویش تا شود آگاه از نیروی خویش خود فریبی های او عین حیات همچو گل از خون وضو عین حیات بهر یک گل خون صد گلشن کند از پی یک نغمه صد شیون کند یک فلک را صد هلال آورده است بهر حرفی صد مقال آورده است عذر این اسراف و این سنگین دلی خلق و تکمیل جمال معنوی حسن شیرین عذر درد کوهکن نافهای عذر صد آهوی ختن سوز پیهم قسمت پروانه ها شمع عذر محنت پروانه ها خامه ی او نقش صد امروز بست تا بیارد صبح فردائی بدست شعله های او صد ابراهیم سوخت تا چراغ یک محمد بر فروخت می شود از بهر اغراض عمل عامل و معمول و اسباب و علل خیزد ، انگیزد ، پرد ، تابد ، رمد سوزد ، افروزد ، کشد ، میرد ، دمد وسعت ایام جولانگاه او آسمان موجی ز گرد راه او گل به جیب فاق از گلکاریش شب ز خوابش ، روز از بیداریش شعله ی خود در شرر تقسیم کرد جز پرستی عقل را تعلیم کرد خود شکن گردید و اجزا آفرید اندکی شفت و صحرا آفرید باز از شفتگی بیزار شد وز بهم پیوستگی کهسار شد وانمودن خویش را خوی خودی است خفته در هر ذره نیروی خودی است قوت خاموش و بیتاب عمل از عمل پابند اسباب عمل چون حیات عالم از زور خودی است پس بقدر استواری زندگی است قطره چون حرف خودی ازبر کند هستنی بی مایه را گوهر کند باده از ضعف خودی بی پیکر است پیکرش منت پذیر ساغر است گرچه پیکر می پذیرد جام می گردش از ما وام گیرد جام می کوه چون از خود رود صحرا شود شکوه سنج جوشش دریا شود موج تا موج است در غوش بحر می کند خود را سوار دوش بحر حلقه ئی زد نور تا گردید چشم از تلاش جلوه ها جنبید چشم سبزه چون تاب دمید از خویش یافت همت او سینه ی گلشن شکافت شمع هم خود را بخود زنجیر کرد خویش را از ذره ها تعمیر کرد خود گدازی پیشه کرد از خود رمید هم چو اشک خر ز چشم خود چکید گر بفطرت پخته تر بودی نگین از جراحت ها بیاسودی نگین می شود سرمایه دار نام غیر دوش او مجروح بار نام غیر چون زمین بر هستی خود محکم است ماه پابند طواف پیهم است هستی مهر از زمین محکم تر است پس زمین مسحور چشم خاور است جنبش از مژگان برد شان چنار مایه دار از سطوت او کوهسار تار و پود کسوت او آتش است اصل او یک دانهٔ گردن کش است چون خودی آرد به هم نیروی زیست میگشاید قلزمی از جوی زیست
--------------------------------------------------------
زندگانی را بقا از مدعا ست کاروانش را درا از مدعا ست زندگی در جستجو پوشیده است اصل او در رزو پوشیده است رزو را در دل خود زنده دار تا نگردد مشت خاک تو مزار رزو جان جهان رنگ و بوست فطرت هر شی امین رزو ست از تمنا رقص دل در سینه ها سینه ها از تاب او ئینه ها طاقت پرواز بخشد خاک را خضر باشد موسی ادراک را دل ز سوز آرزو گیرد حیات غیر حق میرد چو او گیرد حیات چون ز تخلیق تمنا باز ماند شهپرش بشکست و از پرواز ماند آرزو هنگامه آرای خودی موج بیتابی ز دریای خودی آرزو صید مقاصد را کمند دفتر افعال را شیرازه بند زنده را نفی تمنا مرده کرد شعله را نقصان سوز افسرده کرد چیست اصل دیدهٔ بیدار ما بست صورت لذت دیدار ما کبک پا از شوخئ رفتار یافت بلبل از سعی نوا منقار یافت نی برون از نیستان آباد شد نغمه از زندان او آزاد شد عقل ندرت کوش و گردون تاز چیست هیچ میدانی که این اعجاز چیست زندگی سرمایه دار از آرزوست عقل از زائیدگان بطن اوست چیست نظم قوم و آئین و رسوم چیست راز تازگیهای علوم آرزوئی کو بزور خود شکست سر ز دل بیرون زد و صورت به بست دست و دندان و دماغ و چشم و گوش فکر و تخییل و شعور و یاد و هوش زندگی مرکب چو در جنگاه باخت بهر حفظ خویش این آلات ساخت آگهی از علم و فن مقصود نیست غنچه و گل از چمن مقصود نیست علم از سامان حفظ زندگی است علم از اسباب تقویم خودی است علم و فن از پیش خیزان حیات علم و فن از خانه زادان حیات ای از راز زندگی بیگانه ، خیز از شراب مقصدی مستانه خیز مقصد مثل سحر تابنده ئی ماسوی را آتش سوزنده ئی مقصدی از آسمان بالاتری دلربائی دلستانی دلبری باطل دیرینه را غارتگری فتنه در جیبی سراپا محشری ما ز تخلیق مقاصد زنده ایم از شعاع آرزو تابنده ایم
----------------------------------
:: برچسبها:
شعر اقبال لاهوری ,
اشعار اقبال لاهوری ,
شعر ,
اقبال لاهوری ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
|